تمامی مزرعه کافر صدایش می زدند...
آفتاب گردان کوچکی را که عاشق باران شده بود.
...

همیشه سخت ترین سیلی را از کسی می خوری که
همیشه بهترین نوازشگرت بوده...
...

هر بار کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم
ترس من از گم شدن نیست...
از گرفتن دستی است که بی بهانه رهایم کند...